لوگوی سه گوش

 مهر 91 - کوچه باغ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کوچه باغ

به گزارش خبرنگار نوید شاه

د روایت جذاب و خواندنی از زبان

 شهید عباس دوران عنوان می شود:

 

دلم نمی خواهد از سختیها با همسرم حرف بزنم ،

 دلم می خواهد وقتی به خانه می روم 

 جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم

. نه کسل باشم، نه بی حوصله و نه خواب آلود

، تا دل همسرم هم شاد شود.

 اما چه کنم، نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام

، معده ام درد می کند و دکتر هم می گوید فقط ضعف اعصاب است.

 

چطور می توانم عصبانی نشوم؟

 آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند

، غرور و شادی را در چشمان همسرم دیدم

، خانواده ام نیز خوشحال بودند.

 حواله ی زمین را که دادند دستم

، فقط به خاطر دل همسرم آن را گرفتم

 و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارن

د و خوب اند پشت تریبون رفتم

؛ ولی همینکه پایم به خانه رسید

، دیگر طاقت نیاوردم

، حواله را پاره  کردم و ریختم روی زمین

؛ یعنی آنها فکر می کنند ما پرواز می کنیم

 و می بینیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟

 

می خواهند مرا به تهران انتقال دهند

، باید با زبان خودشان قانعشان کنم که انتقال به تهران یعنی مرگ من،

 چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است...

برگرفته از کتاب خاطرات ناب(3

 


نوشته شده در جمعه 91/7/7ساعت 12:44 صبح توسط محمد فاطمی نظرات ( ) | |

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند

 که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

 
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند

. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌

(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .

من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت

و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌

(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .

 من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))


بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت

و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است

. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند .

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .

* * * *


نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 10:8 عصر توسط محمد فاطمی نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


M.1(H)